۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

از تو و برای تو ...

نه بهانه ای، نه دلیلی و نه مناسبتی.

یک اتفاق می تواند زبان آدم را باز کند، یا می تواند زبان آدم را ببند، البته خیلی چیزها در بعضی روزها چیزی فرای یک اتفاق است، و بعضی چیزها در خیلی از روزها تنها یک اتفاق.

می دانم که خوب می دانی از چه می خواهم بنویسم، از این روزهای شبیه به خیلی روزها، از تو و واژه مقدس دوستی که بیشتر از همۀ روزها محور افکارم گشته؛

می دانی که می دانم اگر تمام مکنونات قلبی ام را درهم ادغام کنم، بازهم نمی توانم از عظمت لحظه های مقدسی که تو در این دوستی خالقش بودی لب به سخن بگشایم.

می دانم که نمی دانی چقدر واژه برای این روزها جسته ام؛

می دانی که نمی دانم چقدر واژه دیگر برای این روزها هست و من هنوز نجسته ام.

پس با تمام دانسته های تو و ندانسته های من، تنها ذره ای از تمامیت این روزها را بر زبان می ریزم.

از ابتدایش سخن نمی گویم که نمی دانم چطور آغاز شد، و انگار که هیچ دوستی ای آغازی ندارد.

از انتهایش سخن نمی گویم، که هیچ پایانی را برایش متصور نیستم، و انگار که هیچ دوستی ای پایانی ندارد.

از اوجش سخن نمی گویم، چرا که تمام لحظه هایش در اوج است.

از آن افق هایی نمی گویم که روحم را تا عرش پرواز داد، قلبم را تا بهشت گسترد، چشمانم را به قطره قطره های باران پر کرد، و دستانم را تا کهکشانها گشود.

نه از خاص ترینشان می گویم، نه از بزرگترینشان، و نه از نایاب ترینشان، که خاص، بزرگ و نایاب را کلمات توصیفی کاملی نمی یابم.

نه از قصارها می گویم، نه از گزیده ها، نه از ناب ها، که کلمات توصیفی ای برایشان نمی یابم.

از شگفتی های غیرمنتظره و غافلگیری های سروقت هم نمی گویم، که تمام این روزها غیر از شگفتی انتظاری نمی رفت.

نه از ساده ترینشان می گویم،

نه از معمولی ترینشان،

نه از تمام شوق هایی که با تو زنده می شد:

شوق شنیدن یک موسیقی، شوق دیدن یک فیلم، شوق خواندن یک کتاب، شوق نوشتن یک متن، شوق گفتن یک اتفاق، شوق خواستن یه نظر، شوق آموختن یک ندانسته...

و نه از تمام شادی هایی که با تو جان می گرفت:

شادی برآورده شدن یک دعا، شادی رسیدن یک زمان و بودن در یک مکان، شادی شنیدن یک صدا، شادی گرفتن یک پیغام، شادی خواندن یک نامه...

از آن روز هم نمی گویم، از آن روز که در تمام این سالها نمونه اش را ندیده بودم، اصلا نه دیده و نه شنیده بودم؛

نه از جزئیات آن روز می گویم که چطور مرا با بهت، از خود بی خود کرد: نمی دانستم از اعتمادت شاد باشم یا از پیغامت غمگین؛ حتی تفاوت این دو را هم نمی دانستم: شادم یا غمگین... نمی دانستم گنجینه به آن با ارزشی هدیه ای ست که باید در دلم جا گیرد یا مسئولیتی ست که باید در سرم بگنجد!!؟

و نه از کلیات آن روز می گویم که چیزی فرای پاکی معنای دوستی بود.

می خواهم از تو بگویم، از تو که یکی دیگر از بهانه هایم برای شکرگزاری از خدایی؛ به خاطر حضورت، حضورت آنهم در این روزها که نزدیکترین هایم از من دورند و تو در آن گوشۀ دور عجیب به من نزدیکی.

از تو که تمام این روزهای معمولی را برایم خاص کرده ای، بهترینها را معنا کردی، از تو که از روزی که آمده ای معنای بهترینهائی.

از تو می گویم که جای هیچکس را اشغال نکرده ای، اما عجیب بیش از هرکس دیگری در دلم جا باز کرده ای.

از تو که همچون یک رازی؛ اما مستعد فاش شدن، با هر زمانی که بیشتر از شناختنت می گذرد.

از تو می گویم که عمق نگاهت ریزترینها را در نظر می آورد، و پهنای دلت بیشترینها را در خود جا می دهد، و بزرگی روحت پاک ترینها را معنا می بخشد.

از تو به همه می گویم همۀ آنچه را که بارها به تو گفته ام،

از تو به تو می گویم...

از تو که همچون نامت سرور می آفرینی

و همچون واژه دوست مقدسی

از تو و برای تو...

با تمام سرورم و برای سرورم.

****

پی نوشت:اینجا می نویسم؛ برای دلم، برای دلش و به این دلیل ِ بی دلیل که در دوست داشتنش تنها نیستم.