۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

مسیر ِ آرامش

پیش نوشت: این پست، بخاطر خیلی خیلی معمولی و خیلی خیلی طولانی بودن، دیگر یک پست نیست. نمی دونم چه اصراریه که اینجا بزارم، پس اگر دوست داشتین بخونید.
مدتی بود از این سرعت زندگی خسته شده بودم، یا بهتره بگم از این سرعتی که به زندگیم داده بودم. انگار طلوع خورشید، به غروبش چسبیده بود و شبش به صبح. با اون اتاق بی پنجره تو محل کارم که تنها پنجره ش به آسمون، مانیتور کامپیوترمه که اگر صفحه ای توش باز نباشه عکس یه آسمون صاف و با تیکه های سفید ابرو نشون میده، این گذر زمان برام سریعتر میشد. وقتی میرسیدم خورشید تازه داشت آدماشو بیدار می کرد و وقتی برمی گشتم، زودتر از من برگشته بود. حتی جای خالی شو تو روزای ابری و بارونی هم ندیدم، گله می کردم که چرا ابر و بارونش هم به این سرعت میان و میرن، دلم لک زده بود برای زل زدن به دونه های بارون که از آسمون شرشر می ریختن پایین، واسه خیس شدن تو رگبار و نم نمش، واسه پرکردن ریه هام از عطرش، واسه صداش، از پشت شیشه ها و از توی ناودونا... دلم یه آرامش می خواست، آرامشی که تو راه رفتن، تو نگاه کردن، تو رفتن و برگشتن همراهیم کنه. آرامشی که توش سرعت نباشه. اما با حجم زیاد کار و خستیگی زیادتر و صدالبته نازک نارنجی بودن خودم، نه این اراده ضعیف یاری کرد، نه اون حس قوی، صدای زنگ ساعت و جدول برنامه های چسبیده به دیوار هم کارساز نشد.
تااینکه یه درد کوچیک تو یه نقطه کوچیک از کوچکترین انگشت پا به نام "میخچه"، وسط این پیستِ سرعت سبز شد. روزی که اومد یه روز هم بیشتر نتونستم تحملش کنم، درست یادم نیست از شدت درد دلم میخواست بشینم وسط خیابون گریه کنم یا اینکه دونه دونه موهامو بکنم؛ و باورم نمی شد که سرعت زندگیم از 100 کیلومتر در ساعت، به 1 متر در شبانه روز رسید. اولش شوکه بودم، یا شایدم عصبانی، و البته مستاصل و نگران، انقد که تمام این حسا، حسای بیشتری رو هم به همراه داشت، مثل حس حسادت نسبت به آدمایی که بدون توجه به انگشت کوچیکه پاشون قدم می زنن، و یا حس حقارت بخاطر اینکه مجبورم لنگون لنگون انگشت کوچیکه پامو به نیش بکشم و نگاه سنگین آدمارو تحمل کنم.
باورم نمیشه این جمله سهراب هم نمی تونست آرومم کنه: " گاه زخمی که به پا داشته ام، زیرو بم های زمین را به من آموخته است... " توی اتوبوس به جای زیر و بم زمین، نوع فشار پای مسافرا رو یادگرفتم که با بی توجهی، پای بی پناهمو در جمعیت نوازش می کردن؛ و یا تو صف طویل تاکسی، باز هم به جای همون زیر و بم زمین، طریقه حمل کردن انگشت پامو یاد گرفتم (اینکه تمام وزنمو بندازم رو شصت پام و خدا خدا کنم که انگشت شست پام میخچه نزنه).
کمتر از یک شبانه روز، خودمو از شر اون درد خلاص کردم، و این تازه شروع ماجرا بود، به نوعی رسیدن به آرزوها: آرامشی که مدتها آرزوشو داشتم. راست میگن تا مریض نشی، قدر سلامتی تو نمیدونی. انگشت کوچیکه مو باوجود ظاهر جدید ِ شبیه به انگشت شست اونهم بواسطه نوع باندپیچی، و باوجود حساس بودن بخاطر ِ جای خالی میخچه، خیلی دوست داشتم؛ چرا که بخاطر حضورش بعد از چندروز خونه نشینی، خستگی همه روزا رفت. فقط خودم بودمو خودش، یا خواب بودم، یا پای تلوزیون، یا سر کتاب، یا سرگرم پانسمان.
بخاطرش باید سرعتمو کم می کردم، و این باعث می شد تمام اون حسهای منفی جاشو با شوق عوض کنه، دیگه صدای ساعتو خوب می شنیدم، یک ساعت زودتر راه می افتادم تا تاخیر نخورم، توی اتوبوس خلوت می نشستم و بعد از مدتها خورشید و نگاه می کردم که آروم آروم ابرارو می سوزونه و به آسمون فلق، هزار رنگ خوشرنگ میده و یادم میومد چه روزایی که از پشت پنجره به بالا اومدنش بی هیچ دغدغه ای خیره می شدم و با نهایت شگفتی ورد زبونم این میشد که وااااااااااااای خدا، این صحنه بی نظیره، تو بی نظیـــــــری.
تو همون روزا یک روز ِ تمام زیر بارون موندم، خیس شدم، و شسته شدم از هرچی عقده بارون ندیدنه، سلانه سلانه (بخاطر مراعات زخم پا) راه می رفتم و نفس می کشیدم و ذوق می کردم که این بارون تمومی نداره، و برام مهم نبود که تمام پام خیس آب شده و بخاطر باندپیچی بزرگ مجبورم دوسایز بزرگتر کفش زمستونی بخرم تا انگشت کوچیکه دردش نگیره.
با اون سرعتِ کم، دیگه نه یاکریما ازم می ترسیدن و نه گنجشکا از کنارم می پریدن، حتی گربه ها به هوای اینکه بازیم گرفته، پابه پام میومدن. نه برگ خشکی زیر پام له شد و نه سنگی با ضربه پام پرتاب.
همون روزا خیلی چیزارو دیدم که قبلا می دیدم، و خیلی چیزارو هم که قبلا ندیده بودم. یا شاید اونارو هم دیده بودم اما حالا لمسشون می کردم. دیدم که خیلی آدما مادرزادی لنگ لنگون راه میرن و چه تلخه که هرگز شیرینی عادی راه رفتن و نمی چشن؛ و خیلی ها سر یه حادثه، و در یک ثانیه، نعمت عادی راه رفتن و تا آخر عمر از دست دادن و چه تلخه که شیرینی عادی راه رفتن و فقط با طعم خاطره می چشن. بزرگسالهای مسنی رو دیدم که برای رد شدن از خیابون مجبورن عصاشون و بالا بگیرن، و درک کردم که با چه نگرانی ای عرض خیابون و طی می کنن؛ و خردسالهای نوپایی و دیدم که دست تو دست بزرگتراشون هر دوقدم یک بار پاهای ضعیفشون گیر میکنه و تا مرز زمین میرن و چقد سخته که سرعتشون و با گامهای بزرگترا هماهنگ کنن؛ دیدم بعضی آدمای عادی پای ناسالمشون توان پوشیدن هرکفشی و داره، و کنارشون آدمای بی بضاعتی هستن که پاهاشون سالمه اما توان پوشش نداره.
تازه فهمیدم که بعضی جوبهای شهرمون با عرض زیاد، پل نداره تا برای گذشتن از روش به پریدن و تحمل درد تیز زخمی که داری نیاز نباشه، و بعضی جوبها انقد عرضشون کمه که می تونه یه تله برای زمین خوردن باشه و ایجاد زخمی روی زخم. تازه فهمیدم بعضی پلهای هوایی عجیب پله های تیزی دارن که نرم پا گذاشتن روشون معنی نداره و بعضی پلها اصلا پله ندارن و باید سرسره بازارشو با درد طی کنی.
...
با همه این دیده ها و ندیده ها، حالا اما همه چیز آرومه، نه دردی هست، نه سرعتی، حتی انگار آرزویی هم نیست، فقط انگار، برای رسیدن به آرامش، گاهی مجبوریم سختیها رو تحمل کنیم، و عجیبه که سختی ها رو خیلی زودتر از خوشیهامون فراموش می کنیم. نمیدونم قدر داشته هامو دوباره کجای زندگی فراموش می کنم؛ نمی دونم دوباره کی یادم میره که اگر تند برم تند می گذره، اگر کند برم آروم. فقط می دونم هر زمان که لازم باشه، اگر یادم نیاد، به یادم میارن، شاید با چیزی شبیه به، درد انگشت کوچیکه!!
***
پس نوشت: با این همه حرف، فقط خواستم یه جمله بگم: ممنونم که تا آخر خوندین.