۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

Cadillac Horizon

زندگی سکوت کرده؛ انگشت اشاره اش را هم گذاشته روی نوک بینی اش که … سیس!
روی تخت لم داده‌ام به بهانه کتاب‌خوانی، اما به محض اینکه تنم خنکی دلچسب ملافه‌ها را جذب می‌کند؛ دلم پر می‌کشد برای آفتاب مطبوعی که از پشت پنجره چشم‌نوازی می‌کند.
این حالت را دوست دارم؛ به خورشید خیره شدن با چشمان بسته را. نور و گرمای خورشید آرام آرام از چشم راه باز می‌کند و کل بدن را تسخیر می‌کند، بعد یکپارچه آرامش می‌شوم. خوبی دیگری که این حالت دارد این است که هیچ تصویر خاصی یادم نمی‌آید، نمی‌دانم اشعه آفتاب چه خاصیتی دارد که در آن لحظه فقط جذب خودش می‌شوم.
بعد آرام آرام با آفتاب یکی می‌شوم؛ سیاهی داخل پلک رنگ می‌بازد، رفته رفته رگ‌ها و مویرگ‌های پلک ظاهر می‌شوند؛ و بعد ناگاه می افتم در دنیایی سرخ. حالا سرخی به کندی می‌رود رو به سفیدی، ... و بعد همه‌جا می‌شود نور.
اتاق را ساکت نگه‌داشته‌ام، خودم هستم و خودم...
این تجربه مجدد همان لحظه ای‌ست که به انتظارش بودم، حالا دنیا آرام شده، ساکت شده، حالا من هستم و آرامش.
زندگی کردن در این لحظه‌ها مثل راه رفتن روی ابرها می‌ماند، حس پرواز بر پهنه دریاست، مثل تولد در بهشت است، درست مثل خواب‌های شیرینی که گاه می‌آیند و می‌بینم.
کسی نیست؛ چیزی نیست؛ من هستم و خودم؛
و آرامشی که مرا در لحظه تاب می‌دهد.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

دیوانه وار

با گام‌هایی آرام و بی‌صدا قدم می‌زنم؛ خیابان‌ها را، برگ‌ها را، این هوای نامتعادل گرم و سرد را.
ابتدای فصل است یا انتهای فصلی دیگر؟ چه فرقی می کند؟
وقتی دست‌ها کوتاه‌تر از آن می‌شوند که به بالا دراز شوند کوتاهی شب و روز دیگر چه سود؟ وقتی پاها ناتوان می‌شوند و پا پس می‌کشند؛ وقتی چشم‌ها کم‌سو می‌شوند و پلک برنور می‌بندند، سایه‌های کوتاه یا بلند روز را چه سود؟
سر می‌کشم آفتاب ته‌مانده روز را به نفس‌هایم و مستانه می‌پیچم خود را در شال سیاه شبی که پشت ثانیه‌‌هاست.
زمان بی‌ارزش‌تر از آن شده که برای ثانیه‌های نزاییده‌اش دست و پا زنم.
زندگی گاه تمام زیبایی‌هایش را؛ حتی آفتاب و بارانش را پشت یک تکه ابر پنهان می‌کند،
پرانتزهای محدب افقی می‌آیند و می‌نشینند برلب، چرخاندن پیچ رادیو هم دیگر مرا در امواجش غرق نمی‌کند...
روزهای کسالت‌باری ست؛ روزش به شب چسبیده و شبش به روز، نه از آن جهت که هیچ‌چیز نیست، که همه‌چیز هست و تاب تحمل چیزی نیست.
حسی عجیب دارم، حسی دوگانه بین سنگینی چیزی بر دل و همزمان تهی شدن چیزی از دل. حسی شبیه به پوست‌اندازی ست؛ پوست اندازی نرم‌تنی که به ناگاه سخت‌پوست شده باشد...
دلم گریه می‌خواهد، اما این روزها گریه را هم توانی نیست؛ بغض‌های فروخورده میل دیگرآزاری دارند و خنده‌های اجباری، میل خودآزاری.
در تیرگی‌های اندوه جا خوش کرده‌ام، وقتی به اوج دیوانگی‌هایم می‌رسم، تیغه‌های آفتاب امید پرده‌های غم را خواهند درید. خوب می‌دانم. اما اوج این دیوانگی کی به حد خواهد رسید!؟

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

حکایت خواب‌ها

خواب‌ها، خواب‌ها، خواب‌ها… چه طعمی دارند این خواب‌های به گاه، گاه یا بی‌گاه. ساعت‌های تلخ به این کندی را، ثانیه‌های بی مهار به این تندی را، می‌بلعند، به رویا، و به کابوس حتی. مثل غوطه خوردن در مه جاده می‌مانند، جامانده از نبرد ابر و آفتاب، در تیغه سیاه دره؛ آرام می‌آیند، عمیق می‌شوند و گم می‌کنند مرا در جاده‌های ناتمام افکار. خواب‌های گُم، خواب‌های محو، خواب‌های تاریک، خواب‌های عمیق و عمیق و عمیق‌… به حالت نشسته، و ایستاده حتی. با چشمان بسته، و چشمان باز حتی. می‌آیند روی پلک، روی فکر، و می‌نشینند روی افکار خاکستری روزها، روی جسم سیاه شب‌ها، می‌مانند بعد از خواب شبانگاهی حتی، یا بعد از خواب نیمروز. می‌آیند، می‌نشینند، می‌مانند… مثل دلبستگی جلبک به بستر رود، مثل وابستگی علف هرز به دامن دشت، یا پیوستگی ریشه درخت و تن زمین سرد… چه طعمی دارند این خواب‌ها، اندازه ندارند، بی انتها، تکرار، تکرار، تکرار… خوش‌خوابی‌های مدام در پی بی‌خوابی‌های بی‌وقفه؛ مرهمند بر دردهای بی‌درمان؛ پادزهرند بر زهر هلاهل غم؛ آبند بر آتش گداخته دل و سدّند در برابر از یاد رفتن خوشی‌ها…
خواب‌ها، خواب‌ها، خواب‌ها… حکایت من و خواب‌های این روزها نه از روی عادت، نه از سَرِ طبیعت، که به اقتضای حاجتند؛ حاجت روح به آرامش، به آسایش، به رهایی، رهایی از هرآنچه که نیست! چقدر محتاجم به این خواب‌ها، به رویاهایشان، و به کابوس هایشان حتی.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

CAPACITY



ظرفیتم در جذب نیکی ها به اندازه ادراکم از دریافت پلیدی هاست: کم.
خوش است برایم که به لبخندی لبریز می‌شوم و منتهای خوشی ست که به نیکی‌های خرد و کلان، مهربانی‌های ناتمام و محبت‌های مکرر؛ پر و خالی.
این روزها بیش از هرزمانی جسم ِ روح را به شربت عشق تر کرده‌ام، آنقدر محبت نوشیده‌ام که تا هزاران بار ِ دیگر زندگی، از حلاوت عشق اشباعم. با این وجود همچنان در کنه این تن و کنج این دل چیزی در قلیان است. قلیان نهری که به دریای مهر ِ مهربانان راکد نخواهد ماند.
خوشا که گاه خوشبختی، قناعت به همین قلیان‌های زیاد و کم ِ بی‌پایان است.

پی نوشت:
تابستون تموم شده و خشکی ِخفیفِ برگِ درختا هم خواسته نخواسته خزونی می‌شن و می‌ریزن. اما خشکی گلبرگای اینجا، همیشه پرطراوتن و از درخت خاطرات من نمی‌ریزن... ممنونم سرور واسه طرح خوشی که برای اینجا ریختی.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

Wounds that just won't heal

 .آن‌روزها که دلم از دستش می‌گرفت با سکوت نگاهش می‌کردم. سعی می‌کردم حرف‌هایش را که همچون نیشتری قلبم را جریحه‌دار می‌کرد، نشنوم. سعی می‌کردم فقط باز و بسته شدن دهانش را ببینم، که مجبورم می‌کرد وقتی حرف می‌زند نگاهش کنم، حتی وقتی داد می‌زند؛ من هم یادگرفته بودم در مقابل لبخند بی‌روحم را حواله‌اش کنم. چقدر از سکوتم بیزار بود، بارها مابین همان دل‌شکستن‌ها لب به شکوه باز می‌کرد و کلامش را تندتر می‌کرد، فکر می‌کرد می‌تواند من را هم شبیه به خودش کند، خوب می‌دانست هرچه بیشتر تلاش کند کمتر نتیجه می‌بیند... وقتی کلامش، لحنش و حرکت دست‌ها و نگاهش تندتر می‌شد قدرت من را هم در سکوت بیشتر می‌کرد، تنها دلم به شعله‌های زبانش بیشتر آتش می‌گرفت...
آن‌روزها در مقابلش همچون کوهی از یخ بودم که وقتی روز تمام می‌شد، در کنج تنهایی‌هایم به سیل اشک ذوب می‌شود؛ چه طوفانی در دلم برپابود که صبح دیگر باز به شکنجه‌گاهش احضار خواهم شد.
این اواخر دیگر کم‌آورده‌بودم، در اوج فریادهایش در خیالم جور دیگری تصورش می‌کردم، و چه رنجی می‌کشیدم از دیدن آن چه که می‌توانست جوری دیگر باشد: مهربان‌تر، شکیبا‌تر، یا فقط کمی آرام‌تر...
هیچگاه نگذاشت جایی در قلبم برایش باز کنم و هر روز و هربار و هر ساعت دستهایم را برای به آغوش کشیدنش تنگ‌تر کرد.
.
دیروز حکم عدم نیازش آمد...
برخلاف آن‌روزها لبخند نزدم؛ نگاهش نکردم، به صورت برافروخته‌اش، به شکستن و فرو ریختنش که از پشت تلفن هم دیده می‌شد. باز هم آتش به قلبم کشیده بود، کمتر از بقیه درد نداشت و ناگهان دردش از همه و همیشه بیشتر بود. افسوس هنوز هم مثل آن‌روزها نمی‌خواست دردش را به شیوه‌ای بهتر تسکین دهد. هنوز هم اشتباه می‌کرد و نمی‌دانست؛ و این‌بار جهلش بود که به قلبم نیشتر می‌زد.
وقتی تمام تلاشت برای به‌دست‌آوردن دلی بی‌نتیجه بماند، وقتی برخلاف میل باطنی مجبور می‌شوی متنفر باشی، وقتی که فرار تنها پل ارتباطی می‌شود، هیچ مرهمی شفای دردهایت نخواهد بود.
نمی‌دانست چه رنجی کشیده‌ام و حالا که می‌رود چه زجری خواهم کشید.
می‌رود، مثل همه آن‌روزها، کاش جوری دیگر بود، مهربان‌تر، شکیباتر، یا اندکی آرام‌تر...

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

توازن

من این صمیمیت و همدلی را احساس می‌کنم، این هماهنگی غریب را؛

از همه بیشتر میان سپیدارهای بلند، کمی کم‌تر از آن میان درختان افرای‌قندی، میان چنارها یا بلوط‌ها...

طول موج من و سپیدارهای بلند آشکارا یکی است.

نمی دانم من چه چیز را به درختان باز پس می‌دهم،امیدوارم چیزی دریافت کنند؛
چرا که درختان از زمره نزدیک‌ترین دوستان من اند.

"اِن‌لَبَستیل - از کتاب قدرشناسی"

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

باز هم تکرار

با پک عمیقی که به سیگارش زد مرا در حلقه های دودی که محو می شد اسیر کرد... قرار نبود دوباره تکرار شود، اما شد... آن سال هم قرص ماه همین شکل بود، درست نیمه، همین صداهای مبهم آخر مهمانی می آمد، صدای خنده، بهم خوردن ظروف، همان عطر حتی، بوی سیب و سیگار که دلم را هم می زد...

بی قرار بود، مدام آهنگ ضبط ماشینش را رد می کرد، و تکه های هر آهنگی که قطع می شد مرا هم بی قرار می کرد...

انگار به عمد خودش را زجر می داد و دوست داشت که من را هم در بزمی که به پا کرده بود شکنجه دهد...

درست همانطور نشسته بود که آن سال نشسته بود، با همان نگاه سرد که من فهیمده بودم آنقدرها هم سرد نیست...

می دانستم که متوجه نگاه هایم شده، می دانست که متوجه کوبش های دلش شده ام. حتی صدای یکدیگر را هم می شنیدیم:

آدم چقدر می تواند احمق باشد که بخواهد دوبار یک چیز را تجربه کند!؟

دلم میخواست همان چند قدم فاصلۀ من تا خودش را کم کنم و با فریاد اعتراف کنم که این بار هم تو بردی تا با اعترافم دلش را به رحم آورم که زبان باز کند و به من بگوید که من بردم... بلکه با این ترفند هم صدایش را شنیده باشم و هم خودم را در دلش جا کرده باشم... دلم خیلی چیزهای دیگر هم خواست، اما نمی رفتم، صدسال هم که می گذشت نمی رفتم، اخلاق گند خودم را می شناختم، امشب بیشتر شناختم، به ادای احترام لبخند بی روحش را تقدیمم کرد، به ادای احترام لبخند بی روحش را با کشیدن لب و چشم پاسخ دادم، باز هم حرفی نگذاشتیم، باز گذاشتیم تا تاریخ در سکوت های ما تکرار شود...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

عیش اردیبهشتی



باز زمان دوره کردن آن اتفاق معمولی ِ یک روز عادی، در اردیبهشتی ساده است؛ با این تفاوت که هرسال یک سال از صد و بیست سالگی اش کم می شود...

از میان همهمه های این همه سال، هر سال تنها دمی از سکوت آوازهایم را به خاطر می آورم، در خلسه هایی که به بغض های یک ساله و دوساله و بیست و چند ساله آلوده می شود... دلبسته تر از پارسال، دل نگران تر از پریسال و دل خسته تر از پس پـ...

اما هرسال به سلامی دور، تبسمی ساده و علاقه ای پاک؛ باز دل خوش می کنم به شوقی عجیب برای رسیدن به از دل گذشته ها.

بی تاب در یک صبوری ِ ناب، همۀ آن روزهای نیامده را مرور می کنم و نمی دانم چرا این آرزوهای هرساله به ای کاش و چرا مزین می شوند.

آه از روزی که جذبه های معمولی به تکرار خاص شوند؛ عیش های اردیبهشتی گاه یارای تکرار را هم ندارند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

سنگینی بسته های او، یا دسته گل من؟!


در آن صبح جمعه و قطار خلوت، تنها سر تراشیده و نگاه خیره به بیرون از شیشه قطارش بود که توجهم را جلب کرد. بینی خوش فرم و پوست خوشرنگی داشت؛ آفتاب سوخته یا گندمگون. نسبت به سنش قدش کوتاه می نمود و کوله پشتیه به ظاهر سنگینش، همچون وصله ای ناجور روی شانه های کوچکش آویزان بود. طوری آرنجش را به لبه پنجره ستون زده بود که انگار سنگینی کوله را بطور مساوی روی شانه ها و لبه پنجره تقسیم می کرد. دلم می خواست همینطور به نگاه خیره اش خیره بمانم؛ به جای او فکر کنم. نگاه کنم... اما ترسیدم. ترسیدم از وضعیتی که به آن عادت کرده بود شرمسار شود... نگاهم را دزدیدم. یک لحظه احساس کردم با این دسته گلی که بی شباهت به سبد گل نیست چقدر جلب توجه می کنم. با همین درنگ کوتاه از او غافل شدم و برای لحظه ای نفهمیدم که چطور به گوشه ای که خلوت کرده بودم رسید.
جوراب و تی شرت های بسته بندی شده را به طرفم گرفت و با همان نگاه که دقایقی پیش بیرون را دور می زد شروع به التماس کرد. بدون هیچ کلامی. نگاهش قدرتی داشت که باز هم ترسیدم. این‌بار دلم نیامد نگاهم را از نگاهش بدزدم. درحالی که سعی می کردم لبخندم را نشکنم، گفتم: "نه مرسی". اشتباه کردم. مجبور شد زبان باز کند:
- فقط یه جفت...!
برای اینکه اشتباهم را تکرار نکنم سکوت کردم.
- جنسشون خوبه.
و این‌بار دلم نیامد زبان به دهان بگیرم. همانطور که به چشمانش زل زده بودم گفتم: "آره. خوبه. اما مرسی". دوست داشتم تمام بسته های دستش به همراه هرآنچه در کوله اش بود یکجا بخرم. شاید اگر حرفی نمی زد چنین آرزویی هم نمی کردم. صدایش آرام بود، درست مثل بچه های هم سن خودش وقتی سیرخواب نشده اند. کاش این را می فهمید. کاش از نگاهم بگو مگوهای دلم را می شنید. اما نشنید:
- نمی خری؟!
تکرارش سخت بود اما گفتم: "نه مرسی. لازم ندارم." و بعد به اندازه همان امیدی که دستانش را جلو آورده بود، نا امیدانه دستانش را عقب کشید. همانجا ایستاد. بدون اینکه تکان های قطار ذهن من یا جسم او را منحرف کند. به دسته گلی که کنارم نشسته بود خیره شد و من هم مثلا به بیرون از قطار. می دانستم چقدر می توانند جلب توجه کنند؛ خیلی بیشتر از کوله پشتی ِاو. زیرچشمی نگاهش می کردم، من هم می توانستم دخترک گل فروشی باشم که با نگاه دسته های گل را به دیگران التماس می کند... انگار که حرفم را شنیده باشد. نگاهش را از گلها به سمت من برگرداند. اندکی درنگ... بعد رفت و نشست روی پله هایی که به طبقه بالای واگن ختم می شد. سنگینی نگاهش را حس می کردم. نمی دانم چه چیزی در من بود که نمی گذاشت کارش را شروع کند. اگر واقعا از گلها بود حاضر بودم دسته گلم را که هیچ به دردش نمی خورد به او دهم... نه. زود حرفم را از فکرم پس گرفتم. نمی شد. برای دیدن دوستی که یک سال تمام انتظار آمدنش را می کشیدم و صبح جمعه اش را از او دریغ می کردم، دست خالی رفتن صحنه نازیبایی بود. همینطور افکارم را روی خطوط ریل خط آهن می چیدم و سعی می کردم کمتر به جای او فکر کنم... دوباره به خودم آمدم. هنوز نگاهم می کرد؟ نه. زودتر از آنچه که تصورش را می کردی خوابش برده بود. درست مثل بچه های هم سن خودش که از فرط خواب بی هوش می شوند.

سر تراشیده و نگاه بسته اش را روی بسته های جوراب و تی شرت جا داده بود. روی همان پله ای که نشسته بود. بینی خوش فرم و.... جسم کوچکش روی طول پله جاشده بود. کوله پشتی اش هنوز وصله ناجوری بود که روی پشتش سنگینی می کرد. به او خیره شدم... دیگر نمی ترسیدم. پیش از آنکه نگاهم را بدزدم، دلم را دزدیده بود... حالا دلم میخواست دخترک گلفروشی باشم که گلهایش را به حراج می گذارد. اینطور برای بیدار کردنش و نشان دادن صندلی های نرم چند قدم آن طرف تر شرمسار نمی شدم. شاید کوله پشتی اش سبک نمی شد؛ اما دل من هم سنگین نمی ماند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

Dancing With Loaneliness



این است رقص پایان:

چرخش‌های سریع با پنجه‌های پا، فرودهای آرام از انگشتان دست.

...

به وقت دلتنگی دیدار و به وقت تنهایی آغوش بهانه می‌کنم

اما به وقت دیدار دلتنگم و به وقت آغوش تنها.

این روزها مضمون تمام کنایه‌هایی که حروف به دل می‌زنند، چیزی جز همان تنهایی ساده نیست.

دلم گریه می‌خواهد؛ یعنی، یعنی این کنایه‌ها مرا به گریه وامیدارند.

خسته از اینهمه چرخش و اینهمه فرود:

حرکات چرخشی افکار، حرکات پرشی افکار، حرکات نشسته افکار.

می‌رقصم؛ با رویاهایم، با ترس‌هایم، با آرزوها و امیدهایم،

و با تنهایی‌هایم؛

و وانمود می کنم که تنها می‌رقصم.

می‌رقصم؛ با این امید خام که به اجبار نشانه‌ای دور روشن می‌شود،

می‌رقصم؛ با آن امید پوچ که به تحریک حقیقتی نزدیک خاموش می‌ماند.

می‌رقصم با تمام نمی‌دانم‌های همیشگی...

با تکرار آنچه که دیگر نمی‌خواهم به یادآورم و فراموشی آنچه که به تکرارش محتاجم.

می‌رقصم در این راه و آن راه؛ ... با ماندن‌های راه و بی راه.

می‌رقصم با ستون‌های زنگارگرفته که چون دست می‌سایم، زنگار به روحم رسوخ می‌کند و چون سر می‌آسایم، رنگ سفید جامانده‌شان به جسمم تزریق می شود،

می‌رقصم با نوای ناله‌های این روح زنگارگرفته، و با سکوت این جسم رنگ‌باخته.

می‌رقصم؛ در این هوای مسموم‌شده به گرد خواب، با این هوای طلسم‌شده به ورد تاریکی.

می‌رقصم؛ از پارسالِ رفته، تا امسالِ آمده...

می‌رقصم؛ اما خسته از رقص حریر مخملی جوانه برتن فلسی سرشاخه،

چرا هیچ گیاه خودرویی در گلدان کریستالی دوام نمی‌آورد؟

یا هیچ شکوفه‌ای در لابلای برگ‌های کتاب...؟

و هیچ ایمانی در کنجِ دلِ سنگ!؟

با تمام سوال‌هایم می‌رقصم

می‌رقصم، می‌رقصم، می‌رقصم
خسته از رقص باد در آب و رقص خود در این گرداب...

انگار زمین در غارتنهایی‌اش، جایی را برای همیشه به من اختصاص داده‌است...

ساده بود آنکه شادی‌ام را از سرخابی گل‌های روسری‌ام جست،

رژ سرخابی‌ای که به لب داشتم از آه نهادم آگاه‌تر بود.

طوری نیست؛ خوشی که زیر دلم می‌زند، ناامیدی بالا می‌آورم...

این روزها ناامیدی، یگانه دلخوشی برای تنها رقصیدن است!


Music: Dancing With Loanliness - Schiller

.

.

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

سالاد کلمات

اتاقِ خالی، پرده رنگ و رو رفته، کف پوشِ عریان، دیوارِ خاموش، خوشخواب ِوارونه، آینه غبارگرفته، قاب ِشکسته، دمپایی آواره، کلیدِ آویزان، قفل ِویران، ورود، من، رخوت، انتظار، بُهت، کند، پـَر، فرشته، رویا، رنگ، نقش، روشن، شاد، امید، نو، ناگاه، ترس، شب، تنها، سرد، دیر، فردا، خواب، کابوس، درد، بهانه، بیرون، باد، ابر، بغض، مات، موسیقی، ناباور، فراموش، پیغام، ویران، آویزان، آواره، شکسته، خاموش، گرفته، وارونه، عریان، خالی، تهی، خلا، تاریک، سیاه، تکرار، بی حال، حیران، رها، انتها، فردا، دیروز، حالا، شروع، اتاق، پرده، ...


پی نوشت: انسان چیزی جز گفته هایش نیست.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

این بار تو


گاه که زبانم بسته است، دست به سوی آسمانت می گشایم و صدایت می کنم...
حال که دستانم بسته است، چشم به سوی آسمانت می گشایم...
این بار تو صدایم کن!