۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

باز هم تکرار

با پک عمیقی که به سیگارش زد مرا در حلقه های دودی که محو می شد اسیر کرد... قرار نبود دوباره تکرار شود، اما شد... آن سال هم قرص ماه همین شکل بود، درست نیمه، همین صداهای مبهم آخر مهمانی می آمد، صدای خنده، بهم خوردن ظروف، همان عطر حتی، بوی سیب و سیگار که دلم را هم می زد...

بی قرار بود، مدام آهنگ ضبط ماشینش را رد می کرد، و تکه های هر آهنگی که قطع می شد مرا هم بی قرار می کرد...

انگار به عمد خودش را زجر می داد و دوست داشت که من را هم در بزمی که به پا کرده بود شکنجه دهد...

درست همانطور نشسته بود که آن سال نشسته بود، با همان نگاه سرد که من فهیمده بودم آنقدرها هم سرد نیست...

می دانستم که متوجه نگاه هایم شده، می دانست که متوجه کوبش های دلش شده ام. حتی صدای یکدیگر را هم می شنیدیم:

آدم چقدر می تواند احمق باشد که بخواهد دوبار یک چیز را تجربه کند!؟

دلم میخواست همان چند قدم فاصلۀ من تا خودش را کم کنم و با فریاد اعتراف کنم که این بار هم تو بردی تا با اعترافم دلش را به رحم آورم که زبان باز کند و به من بگوید که من بردم... بلکه با این ترفند هم صدایش را شنیده باشم و هم خودم را در دلش جا کرده باشم... دلم خیلی چیزهای دیگر هم خواست، اما نمی رفتم، صدسال هم که می گذشت نمی رفتم، اخلاق گند خودم را می شناختم، امشب بیشتر شناختم، به ادای احترام لبخند بی روحش را تقدیمم کرد، به ادای احترام لبخند بی روحش را با کشیدن لب و چشم پاسخ دادم، باز هم حرفی نگذاشتیم، باز گذاشتیم تا تاریخ در سکوت های ما تکرار شود...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

عیش اردیبهشتی



باز زمان دوره کردن آن اتفاق معمولی ِ یک روز عادی، در اردیبهشتی ساده است؛ با این تفاوت که هرسال یک سال از صد و بیست سالگی اش کم می شود...

از میان همهمه های این همه سال، هر سال تنها دمی از سکوت آوازهایم را به خاطر می آورم، در خلسه هایی که به بغض های یک ساله و دوساله و بیست و چند ساله آلوده می شود... دلبسته تر از پارسال، دل نگران تر از پریسال و دل خسته تر از پس پـ...

اما هرسال به سلامی دور، تبسمی ساده و علاقه ای پاک؛ باز دل خوش می کنم به شوقی عجیب برای رسیدن به از دل گذشته ها.

بی تاب در یک صبوری ِ ناب، همۀ آن روزهای نیامده را مرور می کنم و نمی دانم چرا این آرزوهای هرساله به ای کاش و چرا مزین می شوند.

آه از روزی که جذبه های معمولی به تکرار خاص شوند؛ عیش های اردیبهشتی گاه یارای تکرار را هم ندارند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

سنگینی بسته های او، یا دسته گل من؟!


در آن صبح جمعه و قطار خلوت، تنها سر تراشیده و نگاه خیره به بیرون از شیشه قطارش بود که توجهم را جلب کرد. بینی خوش فرم و پوست خوشرنگی داشت؛ آفتاب سوخته یا گندمگون. نسبت به سنش قدش کوتاه می نمود و کوله پشتیه به ظاهر سنگینش، همچون وصله ای ناجور روی شانه های کوچکش آویزان بود. طوری آرنجش را به لبه پنجره ستون زده بود که انگار سنگینی کوله را بطور مساوی روی شانه ها و لبه پنجره تقسیم می کرد. دلم می خواست همینطور به نگاه خیره اش خیره بمانم؛ به جای او فکر کنم. نگاه کنم... اما ترسیدم. ترسیدم از وضعیتی که به آن عادت کرده بود شرمسار شود... نگاهم را دزدیدم. یک لحظه احساس کردم با این دسته گلی که بی شباهت به سبد گل نیست چقدر جلب توجه می کنم. با همین درنگ کوتاه از او غافل شدم و برای لحظه ای نفهمیدم که چطور به گوشه ای که خلوت کرده بودم رسید.
جوراب و تی شرت های بسته بندی شده را به طرفم گرفت و با همان نگاه که دقایقی پیش بیرون را دور می زد شروع به التماس کرد. بدون هیچ کلامی. نگاهش قدرتی داشت که باز هم ترسیدم. این‌بار دلم نیامد نگاهم را از نگاهش بدزدم. درحالی که سعی می کردم لبخندم را نشکنم، گفتم: "نه مرسی". اشتباه کردم. مجبور شد زبان باز کند:
- فقط یه جفت...!
برای اینکه اشتباهم را تکرار نکنم سکوت کردم.
- جنسشون خوبه.
و این‌بار دلم نیامد زبان به دهان بگیرم. همانطور که به چشمانش زل زده بودم گفتم: "آره. خوبه. اما مرسی". دوست داشتم تمام بسته های دستش به همراه هرآنچه در کوله اش بود یکجا بخرم. شاید اگر حرفی نمی زد چنین آرزویی هم نمی کردم. صدایش آرام بود، درست مثل بچه های هم سن خودش وقتی سیرخواب نشده اند. کاش این را می فهمید. کاش از نگاهم بگو مگوهای دلم را می شنید. اما نشنید:
- نمی خری؟!
تکرارش سخت بود اما گفتم: "نه مرسی. لازم ندارم." و بعد به اندازه همان امیدی که دستانش را جلو آورده بود، نا امیدانه دستانش را عقب کشید. همانجا ایستاد. بدون اینکه تکان های قطار ذهن من یا جسم او را منحرف کند. به دسته گلی که کنارم نشسته بود خیره شد و من هم مثلا به بیرون از قطار. می دانستم چقدر می توانند جلب توجه کنند؛ خیلی بیشتر از کوله پشتی ِاو. زیرچشمی نگاهش می کردم، من هم می توانستم دخترک گل فروشی باشم که با نگاه دسته های گل را به دیگران التماس می کند... انگار که حرفم را شنیده باشد. نگاهش را از گلها به سمت من برگرداند. اندکی درنگ... بعد رفت و نشست روی پله هایی که به طبقه بالای واگن ختم می شد. سنگینی نگاهش را حس می کردم. نمی دانم چه چیزی در من بود که نمی گذاشت کارش را شروع کند. اگر واقعا از گلها بود حاضر بودم دسته گلم را که هیچ به دردش نمی خورد به او دهم... نه. زود حرفم را از فکرم پس گرفتم. نمی شد. برای دیدن دوستی که یک سال تمام انتظار آمدنش را می کشیدم و صبح جمعه اش را از او دریغ می کردم، دست خالی رفتن صحنه نازیبایی بود. همینطور افکارم را روی خطوط ریل خط آهن می چیدم و سعی می کردم کمتر به جای او فکر کنم... دوباره به خودم آمدم. هنوز نگاهم می کرد؟ نه. زودتر از آنچه که تصورش را می کردی خوابش برده بود. درست مثل بچه های هم سن خودش که از فرط خواب بی هوش می شوند.

سر تراشیده و نگاه بسته اش را روی بسته های جوراب و تی شرت جا داده بود. روی همان پله ای که نشسته بود. بینی خوش فرم و.... جسم کوچکش روی طول پله جاشده بود. کوله پشتی اش هنوز وصله ناجوری بود که روی پشتش سنگینی می کرد. به او خیره شدم... دیگر نمی ترسیدم. پیش از آنکه نگاهم را بدزدم، دلم را دزدیده بود... حالا دلم میخواست دخترک گلفروشی باشم که گلهایش را به حراج می گذارد. اینطور برای بیدار کردنش و نشان دادن صندلی های نرم چند قدم آن طرف تر شرمسار نمی شدم. شاید کوله پشتی اش سبک نمی شد؛ اما دل من هم سنگین نمی ماند.