این است رقص پایان:
چرخشهای سریع با پنجههای پا، فرودهای آرام از انگشتان دست.
...
به وقت دلتنگی دیدار و به وقت تنهایی آغوش بهانه میکنم
اما به وقت دیدار دلتنگم و به وقت آغوش تنها.
این روزها مضمون تمام کنایههایی که حروف به دل میزنند، چیزی جز همان تنهایی ساده نیست.
دلم گریه میخواهد؛ یعنی، یعنی این کنایهها مرا به گریه وامیدارند.
خسته از اینهمه چرخش و اینهمه فرود:
حرکات چرخشی افکار، حرکات پرشی افکار، حرکات نشسته افکار.
میرقصم؛ با رویاهایم، با ترسهایم، با آرزوها و امیدهایم،
و با تنهاییهایم؛
و وانمود می کنم که تنها میرقصم.
میرقصم؛ با این امید خام که به اجبار نشانهای دور روشن میشود،
میرقصم؛ با آن امید پوچ که به تحریک حقیقتی نزدیک خاموش میماند.
میرقصم با تمام نمیدانمهای همیشگی...
با تکرار آنچه که دیگر نمیخواهم به یادآورم و فراموشی آنچه که به تکرارش محتاجم.
میرقصم در این راه و آن راه؛ ... با ماندنهای راه و بی راه.
میرقصم با ستونهای زنگارگرفته که چون دست میسایم، زنگار به روحم رسوخ میکند و چون سر میآسایم، رنگ سفید جاماندهشان به جسمم تزریق می شود،
میرقصم با نوای نالههای این روح زنگارگرفته، و با سکوت این جسم رنگباخته.
میرقصم؛ در این هوای مسمومشده به گرد خواب، با این هوای طلسمشده به ورد تاریکی.
میرقصم؛ از پارسالِ رفته، تا امسالِ آمده...
میرقصم؛ اما خسته از رقص حریر مخملی جوانه برتن فلسی سرشاخه،
چرا هیچ گیاه خودرویی در گلدان کریستالی دوام نمیآورد؟
یا هیچ شکوفهای در لابلای برگهای کتاب...؟
و هیچ ایمانی در کنجِ دلِ سنگ!؟
با تمام سوالهایم میرقصم
میرقصم، میرقصم، میرقصم
خسته از رقص باد در آب و رقص خود در این گرداب...
انگار زمین در غارتنهاییاش، جایی را برای همیشه به من اختصاص دادهاست...
ساده بود آنکه شادیام را از سرخابی گلهای روسریام جست،
رژ سرخابیای که به لب داشتم از آه نهادم آگاهتر بود.
طوری نیست؛ خوشی که زیر دلم میزند، ناامیدی بالا میآورم...
این روزها ناامیدی، یگانه دلخوشی برای تنها رقصیدن است!
Music: Dancing With Loanliness - Schiller
.
.