۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

CAPACITY



ظرفیتم در جذب نیکی ها به اندازه ادراکم از دریافت پلیدی هاست: کم.
خوش است برایم که به لبخندی لبریز می‌شوم و منتهای خوشی ست که به نیکی‌های خرد و کلان، مهربانی‌های ناتمام و محبت‌های مکرر؛ پر و خالی.
این روزها بیش از هرزمانی جسم ِ روح را به شربت عشق تر کرده‌ام، آنقدر محبت نوشیده‌ام که تا هزاران بار ِ دیگر زندگی، از حلاوت عشق اشباعم. با این وجود همچنان در کنه این تن و کنج این دل چیزی در قلیان است. قلیان نهری که به دریای مهر ِ مهربانان راکد نخواهد ماند.
خوشا که گاه خوشبختی، قناعت به همین قلیان‌های زیاد و کم ِ بی‌پایان است.

پی نوشت:
تابستون تموم شده و خشکی ِخفیفِ برگِ درختا هم خواسته نخواسته خزونی می‌شن و می‌ریزن. اما خشکی گلبرگای اینجا، همیشه پرطراوتن و از درخت خاطرات من نمی‌ریزن... ممنونم سرور واسه طرح خوشی که برای اینجا ریختی.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

Wounds that just won't heal

 .آن‌روزها که دلم از دستش می‌گرفت با سکوت نگاهش می‌کردم. سعی می‌کردم حرف‌هایش را که همچون نیشتری قلبم را جریحه‌دار می‌کرد، نشنوم. سعی می‌کردم فقط باز و بسته شدن دهانش را ببینم، که مجبورم می‌کرد وقتی حرف می‌زند نگاهش کنم، حتی وقتی داد می‌زند؛ من هم یادگرفته بودم در مقابل لبخند بی‌روحم را حواله‌اش کنم. چقدر از سکوتم بیزار بود، بارها مابین همان دل‌شکستن‌ها لب به شکوه باز می‌کرد و کلامش را تندتر می‌کرد، فکر می‌کرد می‌تواند من را هم شبیه به خودش کند، خوب می‌دانست هرچه بیشتر تلاش کند کمتر نتیجه می‌بیند... وقتی کلامش، لحنش و حرکت دست‌ها و نگاهش تندتر می‌شد قدرت من را هم در سکوت بیشتر می‌کرد، تنها دلم به شعله‌های زبانش بیشتر آتش می‌گرفت...
آن‌روزها در مقابلش همچون کوهی از یخ بودم که وقتی روز تمام می‌شد، در کنج تنهایی‌هایم به سیل اشک ذوب می‌شود؛ چه طوفانی در دلم برپابود که صبح دیگر باز به شکنجه‌گاهش احضار خواهم شد.
این اواخر دیگر کم‌آورده‌بودم، در اوج فریادهایش در خیالم جور دیگری تصورش می‌کردم، و چه رنجی می‌کشیدم از دیدن آن چه که می‌توانست جوری دیگر باشد: مهربان‌تر، شکیبا‌تر، یا فقط کمی آرام‌تر...
هیچگاه نگذاشت جایی در قلبم برایش باز کنم و هر روز و هربار و هر ساعت دستهایم را برای به آغوش کشیدنش تنگ‌تر کرد.
.
دیروز حکم عدم نیازش آمد...
برخلاف آن‌روزها لبخند نزدم؛ نگاهش نکردم، به صورت برافروخته‌اش، به شکستن و فرو ریختنش که از پشت تلفن هم دیده می‌شد. باز هم آتش به قلبم کشیده بود، کمتر از بقیه درد نداشت و ناگهان دردش از همه و همیشه بیشتر بود. افسوس هنوز هم مثل آن‌روزها نمی‌خواست دردش را به شیوه‌ای بهتر تسکین دهد. هنوز هم اشتباه می‌کرد و نمی‌دانست؛ و این‌بار جهلش بود که به قلبم نیشتر می‌زد.
وقتی تمام تلاشت برای به‌دست‌آوردن دلی بی‌نتیجه بماند، وقتی برخلاف میل باطنی مجبور می‌شوی متنفر باشی، وقتی که فرار تنها پل ارتباطی می‌شود، هیچ مرهمی شفای دردهایت نخواهد بود.
نمی‌دانست چه رنجی کشیده‌ام و حالا که می‌رود چه زجری خواهم کشید.
می‌رود، مثل همه آن‌روزها، کاش جوری دیگر بود، مهربان‌تر، شکیباتر، یا اندکی آرام‌تر...