۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

ناگریــزهای ناگزیــــر



گاه گریزی نیست، از هرآنچه که می گریزی!!

ناگزیر در پیچِ گذری، طاقی هرآنچه از آن گریخته ای بر فکرت آوار می شود.

در این گذارِ پرپیچِ زودگذر، گاه سراشیب، گاه سراپست، آه از دمی که بیرق آرمانت را در کنجی بیابی که افراشته خاک خورده؛ افراشته!! انگار همیشه بیرق افراشته آرمان ها درمعرض ناملایمات به احتزاز درآمده است! حال چه از روی عادت، یا چه به اقتضای طبیعت. هرقدر هم گذشتۀ پرافتخاری داشته باشی، گاه از گــَزش نیش افکاری که بر قلمرو روحت تجاوز می کند، گوشه ای را می گزینی؛ می ریزی، می آویزی؛ گاه چون برگ، باز چون برگ... در تله گزینه های ناگهانی، خودت، خودت را، روحت را، قلبت و بود و نبودت را گزینش می کنی؛ گزاره های گزاف همچون گدازه های آتشفشانی گداخته ات می کنند، آنگاه زیرِ گــُرزِ روزگار شکل می گیری، و تا گــَزند ایام می رود که التیام یابد، گزینه های دیگری گـِردت را می گیرند... هیچ حسی دردناک تر از گِزگِزِ بی حسی نیست، هی بالا می شوی، پایین می شوی، می روی، بازمی گردی، اما دیگر گیاه گزنه و گُرگُرِ گِردسوز هم گرفتارت نمی کند... دیگر می شوی گزیده ای از گزارشِ گروگانی که راهِ گُریز را گــَز می کند...

گریزی نیست، از هرآنچه می گریزی، این زندگی ست که ناگزیر می گذرد،

گِره زارها، گریبان، گِله گُزارها را گلوگیر می شود... خواه گران سنگ باشی یا گران سر،

این آدمی همواره در گردابی که خود ساخته درگیر است...