۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

تعبیــــــر!



"تعبیر درنگ اندک دریا آیا، همان مراقبت کودکانه از حباب کم حوصله نیست؟!"
*سیدعلی صالحی

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

منفی در منفی . منفی در مثبت


حس های منفی، درست مثل خود شکل منفی (-)، فقط قادرن افق پیش رو یا پشت سرشون و ببینن، یه خط مستقیم افقی و که همیشه تو یه نقطه تموم میشه و باز از همون نقطه شروع میشه. این حس ها، توی سطحن، و فقط اونی و می بینن که حس می کنن!!
اما حس های مثبت؛ این حس ها درست مثل شکلشون (+) علاوه بر یه خط مستقیم افقی، یه خط عمود هم دارن که از آسمون بالا تا زمین پایین امتداد داره، به نوعی علاوه بر سطح، عمق هم دربر گرفته و بهترین خاصیتشون اینه که اونی و می بینن که هست!! 
حس های منفی دید آدمو همیشه خسته می کنن، و درست مثل همون خاصیت علامت منفی، وقتی کنار یه عدد میان، کلی ازش کسر می کنن؛ از انرژی و خلق و عاطفه گرفته، تا اعتماد به نفس و انگیزه و حتی ایمان!
اما حس های مثبت، کمک می کنن تا کمی چشمها از تواناییهای معنویشون هم استفاده کنن و به نوعی از یه بعدی دیدن قضایا دست بکشن و ماجراهای پشت پرده رو هم درنظر بگیرن، چیزایی که در عمق ِ سطوح پنهان شده و در ورای اتفاقات، و توی زمین و آسمونشون سیلان داره، مثل حکمت، مثل صلاح و مصلحت، یا حتی یه نشونه!  
گاهی وقتا که منفی می شم، فقط یه منفی تر می تونه مثبتم کنه، انقد که این خطِ ممتد ِ رو به افق رو کش بده ، بده ، بده؛ تا چشام خسته شن از هرچی افقی دیدنه و کمی به خط عمود ِ روبه بالا یا روبه پایین نگاه کنن و مثبت شم، درست مثل همون قانون منفی در منفی، مثبت (-×-=+).
اما خیلی وقته که از این حالت خسته شدم، اینکه منتظر یه منفی تر بشینم تا دگرگونم کنه و مثل یه زلزله چند ریشتری تکونم بده تا بلکه به خودم بیام. بگذریم که بعضی وقتا ریشترهای بالاتر هم تکونم نمیده!!
خیلی وقته دلم میخواد وقتی منفی میشم، خودم یه خط عمود بکشم رو هرچی حس منفیه و خودم خودمو مثبت کنم؛ یه خط عمود از جنس امید، از جنس توکل که از آسمون بالا میاد و تا زمین پایین امتداد پیدا می کنه.
کاش روزایی که منفی میشم، قدرت گرفتن اون نور و پیدا کنم، قدرت اینکه دستمو بالا بگیرم و از آسمونی ها کمک بخوام، قدرت اینکه دستمو پایین بگیرمو، تو همون حال به زمینی ها کمک کنم.
چند وقته اسیر منفی ها شدم و در آرزوی مثبتها موندم،
چند وقته درگیر قوانین حساب و ریاضیات شدم و با ریاضت کشیدن دارم حس های منفی و مثبت و حساب می کنم: 
کاش منفی ها رو مثبتها بی تاثیر بودن، تا هیچ منفی در مثبتی، منفی نمی شد.
 


۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

روزهای کند - روزهای تند


...
امان از روزهای کندی که تند می گذرند!!
نشسته ای و دلتنگی هایت را متر می کنی، دلی را که متر متر تنگ تر می شود.
و ماندۀ این عجیبی که چرا نمی گذرد این روزهای یک سره بی انتها، از دیروزش گرفته تا به فردایش هم، انگار نمی رسند به هم.
سرت به جغرافیای دلت گرم است و در کویر دلتنگی هایت هِی با سراب دلخوشی های پوچ می سوزی و با اسطرلاب، ستارۀ کم نور ِ سوسوزنی را می‌جویی تا کمی هوای دلت را معتدل کند؛ و چه کند می گذرد این محاسبات دلگیر.
از کش کش ِ شن های زمان به خود می گویی که کِی می افتد آخرین شن ریزه تا دنیای شیشه ایت را برگردانی، و زیر ِهمین زیر و رو کردن ها و برگرداندن ها، تا سر می جنبانی، به خود می آیی، و آه از نهاد برمی کشی که چه همه روز گذشته وآنهم به سرعت ریزش شن ریزه های زمان...
با این وجود چرا امروز دوباره کند می گذرد و کی می شود آخرین شن ریزه سقوط کند و دنیای شیشه ای ِ تفیده ام را زیر و رو.
من مانده ام، درمانده ام که در این کشاکش چه می شود که یکهو بی هوا دل آدم تنگ تر می شود، تنگ تر از روزن ِ گلبرگها، آنقدر که یک قطره اشک یاری چکیدن نمی یابد تا مثل همان قطره شبنم ذره ای از جای دل را خالی کند!
آنقدر تنگ که داشته هایت کاه می شوند و دلت را خالی می کنند، و نداشته هایت کوه می گردند وُ دلت را پُر... بعد می آیند و می نشینند تنگِ دل ِ تنگت، و سنگین می کنند دلت را، وزن این دل ِ بی حجم را.
نه سبک می شود با تکیه بر سینه دیوار، نه گشاد می شود به آغوش ستون، و نه باز می شود به سنگِ صبوری ِ کاغذ.
آینه چشم از رویت برنمی تابد، ولی پنجره روی از رخت برمی گرداند!
ناچار برمی گردی به حالت جنینی: خودت، خودت را حائل می شود، فضای سنگین اتاق شناورت می کند و حباب حباب نمیدانم و چه کنم و چه شده است مرا، باد می شود کنارت و تهی تهی می ترکد بالای سرت؛
در لحظه های تندی که کند می گذرند...
پای افکارت پینه بسته بسکه در آن حالت جنینی می رود و می آید،
جاده افکارت ناسور شده بسکه از رویش می روی و می آیی،
پیچ های افکارت هرز گشته بسکه خودت با فکرت گرد هم می چرخید.
فکر روی فکر می نشیند؛ فکرهای سفید ِ تهی، فکرهای سیاه ِ پوچ؛
سفید روی سیاه، پوچ روی تهی؛
بد روی خوب، خوب زیر ِ زشت، خوب درمیان پست و پلید.
عجیب اند این فکر و حس و حواس آدمی، انگار که علائمی از یک مالیخولیای مزمن باشند؛
زمان ِ تند را کند می بینند و کند را تند،
خودش همه کس ِخودش می شود، اما باز با خودش تنهاست،
با آنهمه شن ریزه ناامید است و شن ریزۀ آخرش می شود تمام ِ امید.
بعد عجیب است که همیشه ناگاه متولد می شود و همیشه مثل همان جنین آهسته درد می کشد بخاطر هجوم ناگهانی نور.
درد می کشد برای آرامش،
دلتنگ می شود برای خوشی،
نا امید می شود برای امید،
کند می شود برای سرعت،
جنین می شود برای تولد،
متولد می شود برای زندگی،
بار ِ زندگی می کشد برای درد،
درد می کشد برای...
امان از روزهای کندی که تند می گذرند؛
نه!
امان از روزهایی که تو فقط تند و کندش را می گذرانی!!!