۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه
۱۳۹۱ دی ۹, شنبه
۱۳۹۱ دی ۸, جمعه
۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه
Infusion
دارم تزریق میکنم؛ از این اصطلاحات روانشناسانه که بعد از
نیم دهه دوری از درس و کتاب به کل فراموشم شده... اما شاید این روزها بتوانم خودم
را یک تزریقی بنامم...
با اینکه سعی میکنم خودم باشم همزمان دارم سعی میکنم که
سعی نکنم! اما حال و روز عجیبی دارم؛ نه خوبم؛ نه بد. شبها که میشود به اتاقم پناه میبرم و بعد از
اتاقم فراری میشوم؛ نمیتوانم این پارادوکس احساسی را درک کنم؛ شاید فرار از تخت،
شاید میز تحریر، شاید لپ تاپ و شاید تلفن، و شاید قابهای عکس خالی... شاید هم همهشان که هیچوقت
هیچکسی پشتشان نیست!!!
دارم به خودم شادی تزریق میکنم؛ با تقویمی که دو سال پیش
به خودم هدیه سال نویی دادم... مینشینیم و با وسواس خاصی صبر میکنیم تا با ساعت 12
نیمه شب، روز آغاز شود و بعد با هم حرف میزنیم؛
اولین جمله را همیشه من به او میگویم: "خب؛ بگو." و بعد او با یک عکس و
یک متن کوتاه حرفش را میزند و همیشه گل از گلم میشکفاند، حتی وقتی حرفش روی دلم
سنگینی میکند! و بعد از این مصاحبت شاد میشوم؛ شاید به این خاطر که به حرفهایش
اعتماد دارم؛ لااقل از بین همه وسایل اتاق این یکی واقعا با من حرف
میزند!
دارم به خودم خاطره تزریق می کنم؛ رفتم چندتا از این
مجسمههای خانم سوزان لردی را گرفتهام و هر وقت که دلم تنگ میشود یا میگیرد،
بغلشان میکنم و به گذشتههایی که با آنها رفتهاند و آیندههایی که با آنها میآیند
فکر میکنم. همیشه حسهای خوبی برایم داشتهاند؛ شاید به این خاطر که همیشه آرزوی
داشتنشان را داشتهام و شاید به این خاطر که با آنکه مجسمهاند همچنان فرشتهاند و میتوانند
با آغوشم مهربان باشند.
دارم به خودم آرامش تزریق میکنم؛ معتاد آهنگهای شیلر،
دیوید شُمبرت، انیا و یکی دوتا از آلبوم های پینک فلوید شدهام؛ برای خودم هم عجیب
است که بعد از هزار بار شنیدن، همین که موزیک پخش میشود یکهو موجی از آرامش دورم حلقه
میزند و همه چیز آرام میشود. شاید به این خاطر که همیشه موزیک مرا از لحظه میبُرَد
و به لحظه میآوَرَد.
دارم به خودم انرژی تزریق میکنم؛ خودم را میبرم خرید؛
برای خودم همان کتابی را میخرم که عاشقش شده بودم؛ مجموعه اشعار بیکل، و تا به
خانه برسم نصفش را چشمی میخوانم و حظ میبرم. برای خودم آن شالی را میخرم که ترکیب
رنگش دلم را برده بود بعد جلوی آینه آرایش جدیدی به موهایم میدهم؛ انگشتر هم میخرم
میاندازم انگشت وسط همان دستی که ساعت میبندم؛ یک لاک دونه اناری هم میخرم تا
با رژلبی که قبلا گرفته بودم ست کنم؛ برای خودم یک قوطی باواریا میگیرم و خالی میکنم
توی لیوان بلورِ آبجوخوری ای که توش پر از تکههای یخ است و بعد خودم را پرت میکنم
روی تخت و جوری آبجو را میخورم که صدای یخهای لیوان را بیشتر بشنوم... و بعد
مثل توپی از انرژی میشوم؛ شاید به این خاطر که با این کارها بهتر میتوانم خودم را ببینم و بیشتر درونم را حس میکنم.
دارم به خودم فراموشی تزریق میکنم؛ نه از آن مدلهایی که
چیزی را بیاندازم توی سیاهچالهء ذهن؛ از آن مدلها که هرغمی که آمد اول بهش خوش آمد
بگویم و بعد جوری با عشق بهش بگویم گور ِ بابای درد و بدبختی که خودش هم نفهمد از
کدام در میرود؛ بعد بشینم به آفتاب خیره شوم و هرچه بیشتر فکر کنم جز نور و روشنی
چیزی به خاطر نیاورم. شاید به این خاطر که فراموشیها مرا به درک لحظه نزدیکتر میکنند.
دارم به خودم اعتماد تزریق میکنم؛ اعتماد به تصمیمهایم،
به گذشته و حال و آیندهام؛ اعتماد به آرزوها و امیدهایم؛ به دوستانم؛ به خودم و
خواستههایم و اعتماد به داشتهها و نداشته هایم. شاید به این خاطر که دیگر وقتِ
تجربهء اعتمادم رسیده باشد.
دارم به خودم عشق تزریق میکنم؛ مقابل آینه میایستم و به
خودم لبخند میزنم و تا اشکی میآید که لبخندم را بدزدد خودم را در آغوش می گیرم و
فکر میکنم که خودم را دارم و بعد به بودنم عشق می ورزم؛ شاید به این خاطر که با
عشق است که گرم زندگی میشوم.
دارم به خودم صبر
تزریق می کنم؛ برای گذار از گذشته، برای تحمل این زمانه و برای انتظار فردایی که
خواهد آمد. دارم به خودم صبر تزریق میکنم برای آمدنها، رسیدنها، دوست داشتنها
و دوست داشتهشدنها. دارم به خودم صبر تزریق میکنم برای روزی که کسی به من شادی،
آرامش، اعتماد و عشق تزریق کند؛ برای روزی که کسی فراموشی تزریقم کند تا یادم برود
روزی تزریقی بودهام... شاید به این خاطر که این روزها جز من کسی برای من نیست...
۱۳۹۱ تیر ۱۳, سهشنبه
Hopeless
این روزها این تکه از شعر سهراب، شده تکه کلام ِ ناخودآگاهم:
"ابری نیست؛ بادی نیست" و "چه درونم تنهاست".
هربار که دلتنگ میشوم حرفها توی سرم میچرخند؛ بعد دلم میخواهد
همهشان را بنویسم، جایی که مخاطب داشته باشد؛ شبیه به گذشتۀ اینجا.
انگار همین سه جمله برای ابراز تمام حسهای این روزها کافی
ست...
پینوشت: امروز بعد از حدود
2 سال اینجا مینویسم، به لطف سرو. وقتی برای پستش کامنت میگذاشتم مجذور یک بینهایت
عجیب را دیدم، از یادم رفته بود... شاید برای مخاطبهایش هم.
Music: Hope for now
اشتراک در:
پستها (Atom)