با گامهایی آرام و بیصدا قدم میزنم؛ خیابانها را، برگها را، این هوای نامتعادل گرم و سرد را.
ابتدای فصل است یا انتهای فصلی دیگر؟ چه فرقی می کند؟
وقتی دستها کوتاهتر از آن میشوند که به بالا دراز شوند کوتاهی شب و روز دیگر چه سود؟ وقتی پاها ناتوان میشوند و پا پس میکشند؛ وقتی چشمها کمسو میشوند و پلک برنور میبندند، سایههای کوتاه یا بلند روز را چه سود؟
سر میکشم آفتاب تهمانده روز را به نفسهایم و مستانه میپیچم خود را در شال سیاه شبی که پشت ثانیههاست.
زمان بیارزشتر از آن شده که برای ثانیههای نزاییدهاش دست و پا زنم.
زندگی گاه تمام زیباییهایش را؛ حتی آفتاب و بارانش را پشت یک تکه ابر پنهان میکند،
پرانتزهای محدب افقی میآیند و مینشینند برلب، چرخاندن پیچ رادیو هم دیگر مرا در امواجش غرق نمیکند...
روزهای کسالتباری ست؛ روزش به شب چسبیده و شبش به روز، نه از آن جهت که هیچچیز نیست، که همهچیز هست و تاب تحمل چیزی نیست.
حسی عجیب دارم، حسی دوگانه بین سنگینی چیزی بر دل و همزمان تهی شدن چیزی از دل. حسی شبیه به پوستاندازی ست؛ پوست اندازی نرمتنی که به ناگاه سختپوست شده باشد...
دلم گریه میخواهد، اما این روزها گریه را هم توانی نیست؛ بغضهای فروخورده میل دیگرآزاری دارند و خندههای اجباری، میل خودآزاری.
در تیرگیهای اندوه جا خوش کردهام، وقتی به اوج دیوانگیهایم میرسم، تیغههای آفتاب امید پردههای غم را خواهند درید. خوب میدانم. اما اوج این دیوانگی کی به حد خواهد رسید!؟
۴ نظر:
آخ که من مُردم با این:"روزهای کسالتباری ست؛ روزش به شب چسبیده و شبش به روز، نه از آن جهت که هیچچیز نیست، که همهچیز هست و تاب تحمل چیزی نیست...."
نمیدونم خاصیت پاییزه، یا اینم که به صورت تصادفی همه با هم به گِل نشستیم
چمیدونم
چمیدونم
...
الان دقیقاً شد 3 ساعت و چهل دقیقه که هر 5 دقیقه یه بار میام برای اینجا کامنت بذارم، و تبش همینطوری بازه و نمیتونم!
بعد الان کامنت دنیا رو دیدم، و میتونم بگم بهترین قسمتشو بیرون کشیده...
"زمان بیارزشتر از آن شده که برای ثانیههای نزاییدهاش دست و پا زنم.
زندگی گاه تمام زیباییهایش را؛ حتی آفتاب و بارانش را پشت یک تکه ابر پنهان میکند،"
و چقدر که اینجاش شبیه بود:
"حسی عجیب دارم، حسی دوگانه بین سنگینی چیزی بر دل و همزمان تهی شدن چیزی از دل."
سخت شد
من مخم همین جوری در حالت عادی ارور از خودش ساتع میکنه چه برسه الان که نصفه شبه!!
بعدا میام ببینم چی میشه
*دنیا:
یه دوستی بود که همه چی و به چرخش ستاره ها و مکان کواکب ربط می داد... میگفت ستاره فلان در مدار فلان چرخش بهمانی کرده و اینه که مردم نصف النهار بیسار دچار آشفتگی شدن... "چمیدونم" >D:< :* نبینم به گِل نشستنتو :×
*سرور:
مُردم واسه اون3ساعت و40دقیقهت :× >D:<
شبیهش نباش. خب؟ :*
*سینا:
زیاد سخت نگیر، ئرور از پست ساتع شده تو کارت درسته :)
ارسال یک نظر