با پک عمیقی که به سیگارش زد مرا در حلقه های دودی که محو می شد اسیر کرد... قرار نبود دوباره تکرار شود، اما شد... آن سال هم قرص ماه همین شکل بود، درست نیمه، همین صداهای مبهم آخر مهمانی می آمد، صدای خنده، بهم خوردن ظروف، همان عطر حتی، بوی سیب و سیگار که دلم را هم می زد...
بی قرار بود، مدام آهنگ ضبط ماشینش را رد می کرد، و تکه های هر آهنگی که قطع می شد مرا هم بی قرار می کرد...
انگار به عمد خودش را زجر می داد و دوست داشت که من را هم در بزمی که به پا کرده بود شکنجه دهد...
درست همانطور نشسته بود که آن سال نشسته بود، با همان نگاه سرد که من فهیمده بودم آنقدرها هم سرد نیست...
می دانستم که متوجه نگاه هایم شده، می دانست که متوجه کوبش های دلش شده ام. حتی صدای یکدیگر را هم می شنیدیم:
آدم چقدر می تواند احمق باشد که بخواهد دوبار یک چیز را تجربه کند!؟
دلم میخواست همان چند قدم فاصلۀ من تا خودش را کم کنم و با فریاد اعتراف کنم که این بار هم تو بردی تا با اعترافم دلش را به رحم آورم که زبان باز کند و به من بگوید که من بردم... بلکه با این ترفند هم صدایش را شنیده باشم و هم خودم را در دلش جا کرده باشم... دلم خیلی چیزهای دیگر هم خواست، اما نمی رفتم، صدسال هم که می گذشت نمی رفتم، اخلاق گند خودم را می شناختم، امشب بیشتر شناختم، به ادای احترام لبخند بی روحش را تقدیمم کرد، به ادای احترام لبخند بی روحش را با کشیدن لب و چشم پاسخ دادم، باز هم حرفی نگذاشتیم، باز گذاشتیم تا تاریخ در سکوت های ما تکرار شود...