۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

سنگینی بسته های او، یا دسته گل من؟!


در آن صبح جمعه و قطار خلوت، تنها سر تراشیده و نگاه خیره به بیرون از شیشه قطارش بود که توجهم را جلب کرد. بینی خوش فرم و پوست خوشرنگی داشت؛ آفتاب سوخته یا گندمگون. نسبت به سنش قدش کوتاه می نمود و کوله پشتیه به ظاهر سنگینش، همچون وصله ای ناجور روی شانه های کوچکش آویزان بود. طوری آرنجش را به لبه پنجره ستون زده بود که انگار سنگینی کوله را بطور مساوی روی شانه ها و لبه پنجره تقسیم می کرد. دلم می خواست همینطور به نگاه خیره اش خیره بمانم؛ به جای او فکر کنم. نگاه کنم... اما ترسیدم. ترسیدم از وضعیتی که به آن عادت کرده بود شرمسار شود... نگاهم را دزدیدم. یک لحظه احساس کردم با این دسته گلی که بی شباهت به سبد گل نیست چقدر جلب توجه می کنم. با همین درنگ کوتاه از او غافل شدم و برای لحظه ای نفهمیدم که چطور به گوشه ای که خلوت کرده بودم رسید.
جوراب و تی شرت های بسته بندی شده را به طرفم گرفت و با همان نگاه که دقایقی پیش بیرون را دور می زد شروع به التماس کرد. بدون هیچ کلامی. نگاهش قدرتی داشت که باز هم ترسیدم. این‌بار دلم نیامد نگاهم را از نگاهش بدزدم. درحالی که سعی می کردم لبخندم را نشکنم، گفتم: "نه مرسی". اشتباه کردم. مجبور شد زبان باز کند:
- فقط یه جفت...!
برای اینکه اشتباهم را تکرار نکنم سکوت کردم.
- جنسشون خوبه.
و این‌بار دلم نیامد زبان به دهان بگیرم. همانطور که به چشمانش زل زده بودم گفتم: "آره. خوبه. اما مرسی". دوست داشتم تمام بسته های دستش به همراه هرآنچه در کوله اش بود یکجا بخرم. شاید اگر حرفی نمی زد چنین آرزویی هم نمی کردم. صدایش آرام بود، درست مثل بچه های هم سن خودش وقتی سیرخواب نشده اند. کاش این را می فهمید. کاش از نگاهم بگو مگوهای دلم را می شنید. اما نشنید:
- نمی خری؟!
تکرارش سخت بود اما گفتم: "نه مرسی. لازم ندارم." و بعد به اندازه همان امیدی که دستانش را جلو آورده بود، نا امیدانه دستانش را عقب کشید. همانجا ایستاد. بدون اینکه تکان های قطار ذهن من یا جسم او را منحرف کند. به دسته گلی که کنارم نشسته بود خیره شد و من هم مثلا به بیرون از قطار. می دانستم چقدر می توانند جلب توجه کنند؛ خیلی بیشتر از کوله پشتی ِاو. زیرچشمی نگاهش می کردم، من هم می توانستم دخترک گل فروشی باشم که با نگاه دسته های گل را به دیگران التماس می کند... انگار که حرفم را شنیده باشد. نگاهش را از گلها به سمت من برگرداند. اندکی درنگ... بعد رفت و نشست روی پله هایی که به طبقه بالای واگن ختم می شد. سنگینی نگاهش را حس می کردم. نمی دانم چه چیزی در من بود که نمی گذاشت کارش را شروع کند. اگر واقعا از گلها بود حاضر بودم دسته گلم را که هیچ به دردش نمی خورد به او دهم... نه. زود حرفم را از فکرم پس گرفتم. نمی شد. برای دیدن دوستی که یک سال تمام انتظار آمدنش را می کشیدم و صبح جمعه اش را از او دریغ می کردم، دست خالی رفتن صحنه نازیبایی بود. همینطور افکارم را روی خطوط ریل خط آهن می چیدم و سعی می کردم کمتر به جای او فکر کنم... دوباره به خودم آمدم. هنوز نگاهم می کرد؟ نه. زودتر از آنچه که تصورش را می کردی خوابش برده بود. درست مثل بچه های هم سن خودش که از فرط خواب بی هوش می شوند.

سر تراشیده و نگاه بسته اش را روی بسته های جوراب و تی شرت جا داده بود. روی همان پله ای که نشسته بود. بینی خوش فرم و.... جسم کوچکش روی طول پله جاشده بود. کوله پشتی اش هنوز وصله ناجوری بود که روی پشتش سنگینی می کرد. به او خیره شدم... دیگر نمی ترسیدم. پیش از آنکه نگاهم را بدزدم، دلم را دزدیده بود... حالا دلم میخواست دخترک گلفروشی باشم که گلهایش را به حراج می گذارد. اینطور برای بیدار کردنش و نشان دادن صندلی های نرم چند قدم آن طرف تر شرمسار نمی شدم. شاید کوله پشتی اش سبک نمی شد؛ اما دل من هم سنگین نمی ماند.

۹ نظر:

حیاط خلوت گفت...

مصی

عالی بود احساسی که داشتی و چیزی که نوشتی
اصلاً خود عکست یه دنیا حرف بود

تو که می دونی من خودم گرفتار این بچه هام برای همین احساستو با تمام وجودم درک میکنم

دلم به درد اومد. دلم براشون می سوزه همیشه ... چقدر گناه دارن و هیچ کاری از من بر نمیاد انگار

مصی زودتر و بیشتر بنویس نذار احساست خاک بخوره

ماندالایز گفت...

والله از حس قشنگ توی کار نمیشه گذشت منظورم اون حس های انسان دوستانه ی تکراریه مزخرف نیست ها بلکه یه حس دیگه ست که جاری شده اما به انتهای خوبی نرسیده و کاملن این متن کلیشه ای تمام شده فکر میکنم گیر اغز زبان نوشتنته که کار رو به اینجا میکشونه و برای رسیدن به یه زبان شسته رفته ای که لازمه ی کارته هم باید زیاد بنویسی و هم زیادتر داستان کوتاه بخونی نه رمان !
و تمرین کنی از عبارات شاعرانه توی متن داستانی پرهیز کنی چرا که ضربه میزنه به کار و دور دایره ی واژگانی مثل ِ ... اصلن مثال رو ولش کن کلن منظورم اینه که باید از عبارت ها و کلماتی که کمی زمخت و مخصوص متون ادبی هست دوری کنی و سعی کنی از ساده ترین کلمات ممکن استفاده کنی .
مرسی
بازم بنویس.

مجذور یک بی نهایتِ عجیب گفت...

@ سرور
تو که خیلی مهربونی، خوب می شناسمت >:D<
نمی دونم باورت میشه یا نه، ولی اون روز خیلی یادت کردم، خیلی از اتفاقای مرتبطی که برام تعریف کرده بودی مدام تو سرم می چرخید، یعنی اگر سرور بود چی کار می کرد..؟
می تونن هرکسی غیر از اینی که هستن باشن، اما نمی فهمم چرا همین می مونن. نگاهشون مثل خنجر تو دل آدم میره، مخصوصا وقتی که تو حال خودشونن... :(
.
درمورد نوشتن هم خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم سرور، اما یه خورده ترسوئم، میدونم که قدرتشو ندارم، واسه همینم اعتماد به نفسمو پاک از دست می دم.
اصلا انگار از خودکار-کاغذو صفحه کیبورد خجالت می کشم، یه چیزی تو همین مایه ها. :-S
مرسی سرور ...
.
@ماندالایز
اول مرسی برای وقتی که واسه خوندن این متن بلند گذاشتی و بعد اینکه همه اینهایی که گفتی و بار اوله که می شنوم، می دونم که نوشته هام پر از ایراده، اما اولین باره که ایرادهاشو می بینم. از این به بعد سعی می کنم رو نکته هایی که گفتی بیشتر دقت کنم.
خوشحالم کردی :)

EvE گفت...

منم امروز اینجا بودم و این همه رو دیدم! 

حیاط خلوت گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
حیاط خلوت گفت...

ماندلایز نکته خوبی رو گفت این تو یکی دیگه از پستات به نظرم رسیده بود اونجا خیلی شدیدتر بود اما از بس که نمی نویسی و به قول خودت می ترسی آدم همینم نمی گه

مصی از چی می ترسی؟ اینجا خونه ی خودته ! هر چی بخوای رو می ذاری توش. قرار نیست شاهکار ادبی باشه . باید چیزی باشه که تو می خوای بگی با ادبیات و احساس خودت
وقتی اینجا نمیای به ما هم می گی یعنی شما هم نیایید اینجا کرکره ش پایینه

حالا که لپتاپ دار شدی، دیگه همه چیز مال خودته. اول بیا یه دستی به سر و روی قالبت بکش . خاله امر کنی خودم برات ردیفش کردم. بعدشم شروع کن هفته ای یه مطلب بذا حداقل بذا قلق خودت دستت بیاد و اینکه کلاً چیا می خوای و می تونی بنویسی
ازونی که فکر می کنی خوشایندتر می تونه باشه به شرطی که خودت خودتو دست کم نگیری

توانایی نوشتن داشتی و داری اونم از نوع خوبش . هیشکی ندونه من نامه هاتو خوندم که! وب قدیمتو خوندم که

پس بنویس:-)
این یه دستوره

مجذور یک بی نهایتِ عجیب گفت...

وای سرور یعنی نیومدن من واقعا این معنی رو میده؟؟ چه بد. اما من اصلا منظورم این نیست :|
مرسی از راهنماییها و حرفات همیش;ه به دردم میخوره، جدای همه تعریفات که همه ش از سر لطفه تو هرچی دلت خواست بگو، به حرفات ایمان دارم، خودتم خوب می دونی، اینم می دونی که هرچی بگی گوش میدم، دستورتونم به دیده منت. اطاعت. در مورد قالب هم هستم درخدمتتون D: فقط یادت نره خودت گفتیااا P:

مجذور یک بی نهایتِ عجیب گفت...

@EVE
آره، هر روز و هرجا و خیلی زیاد... اما خیلی ها نمی بینن :(
.
راستی دوست خوبم اسم "ایو" منو یاد انیمیشن "وال.ای" میندازه یکی از بهترین کارتونهایی که دیدم. :)

اُغلن کبیر گفت...

آره؛ یکی از چیزایی که آدم رو تحت تأثیر خودش گاهی قرار می‌ده همین‌جور صحنه‌هاس. من یادمه وقتی کوچیک‌تر که بودم خیلی از شب‌ها رو به همین جور آدم‌هایی که من هم می‌تونستم یکی از اون‌ها باشم فکر می‌کردم. متأسفانه آدم‌ها نمی‌دونند چه برخورد صحیحی باهاس در این‌جور مواقع داشته باشن و چی بگند و چه بکنند و چه نکنند. نوشتن این‌جور تجربه‌ها می‌تونه فرصت خوبی برای فکر کردن به این موارد باشه برای خوانندگان اون مطلب.
مطلب‌تان خوب بود.