.آنروزها که دلم از دستش میگرفت با سکوت نگاهش میکردم. سعی میکردم حرفهایش را که همچون نیشتری قلبم را جریحهدار میکرد، نشنوم. سعی میکردم فقط باز و بسته شدن دهانش را ببینم، که مجبورم میکرد وقتی حرف میزند نگاهش کنم، حتی وقتی داد میزند؛ من هم یادگرفته بودم در مقابل لبخند بیروحم را حوالهاش کنم. چقدر از سکوتم بیزار بود، بارها مابین همان دلشکستنها لب به شکوه باز میکرد و کلامش را تندتر میکرد، فکر میکرد میتواند من را هم شبیه به خودش کند، خوب میدانست هرچه بیشتر تلاش کند کمتر نتیجه میبیند... وقتی کلامش، لحنش و حرکت دستها و نگاهش تندتر میشد قدرت من را هم در سکوت بیشتر میکرد، تنها دلم به شعلههای زبانش بیشتر آتش میگرفت...
آنروزها در مقابلش همچون کوهی از یخ بودم که وقتی روز تمام میشد، در کنج تنهاییهایم به سیل اشک ذوب میشود؛ چه طوفانی در دلم برپابود که صبح دیگر باز به شکنجهگاهش احضار خواهم شد.
این اواخر دیگر کمآوردهبودم، در اوج فریادهایش در خیالم جور دیگری تصورش میکردم، و چه رنجی میکشیدم از دیدن آن چه که میتوانست جوری دیگر باشد: مهربانتر، شکیباتر، یا فقط کمی آرامتر...
هیچگاه نگذاشت جایی در قلبم برایش باز کنم و هر روز و هربار و هر ساعت دستهایم را برای به آغوش کشیدنش تنگتر کرد.
.
دیروز حکم عدم نیازش آمد...
برخلاف آنروزها لبخند نزدم؛ نگاهش نکردم، به صورت برافروختهاش، به شکستن و فرو ریختنش که از پشت تلفن هم دیده میشد. باز هم آتش به قلبم کشیده بود، کمتر از بقیه درد نداشت و ناگهان دردش از همه و همیشه بیشتر بود. افسوس هنوز هم مثل آنروزها نمیخواست دردش را به شیوهای بهتر تسکین دهد. هنوز هم اشتباه میکرد و نمیدانست؛ و اینبار جهلش بود که به قلبم نیشتر میزد.
وقتی تمام تلاشت برای بهدستآوردن دلی بینتیجه بماند، وقتی برخلاف میل باطنی مجبور میشوی متنفر باشی، وقتی که فرار تنها پل ارتباطی میشود، هیچ مرهمی شفای دردهایت نخواهد بود.
نمیدانست چه رنجی کشیدهام و حالا که میرود چه زجری خواهم کشید.
میرود، مثل همه آنروزها، کاش جوری دیگر بود، مهربانتر، شکیباتر، یا اندکی آرامتر...