خوابها، خوابها، خوابها… چه طعمی دارند این خوابهای به گاه، گاه یا بیگاه. ساعتهای تلخ به این کندی را، ثانیههای بی مهار به این تندی را، میبلعند، به رویا، و به کابوس حتی. مثل غوطه خوردن در مه جاده میمانند، جامانده از نبرد ابر و آفتاب، در تیغه سیاه دره؛ آرام میآیند، عمیق میشوند و گم میکنند مرا در جادههای ناتمام افکار. خوابهای گُم، خوابهای محو، خوابهای تاریک، خوابهای عمیق و عمیق و عمیق… به حالت نشسته، و ایستاده حتی. با چشمان بسته، و چشمان باز حتی. میآیند روی پلک، روی فکر، و مینشینند روی افکار خاکستری روزها، روی جسم سیاه شبها، میمانند بعد از خواب شبانگاهی حتی، یا بعد از خواب نیمروز. میآیند، مینشینند، میمانند… مثل دلبستگی جلبک به بستر رود، مثل وابستگی علف هرز به دامن دشت، یا پیوستگی ریشه درخت و تن زمین سرد… چه طعمی دارند این خوابها، اندازه ندارند، بی انتها، تکرار، تکرار، تکرار… خوشخوابیهای مدام در پی بیخوابیهای بیوقفه؛ مرهمند بر دردهای بیدرمان؛ پادزهرند بر زهر هلاهل غم؛ آبند بر آتش گداخته دل و سدّند در برابر از یاد رفتن خوشیها…
خوابها، خوابها، خوابها… حکایت من و خوابهای این روزها نه از روی عادت، نه از سَرِ طبیعت، که به اقتضای حاجتند؛ حاجت روح به آرامش، به آسایش، به رهایی، رهایی از هرآنچه که نیست! چقدر محتاجم به این خوابها، به رویاهایشان، و به کابوس هایشان حتی.
۸ نظر:
جامو نگه دار ... :-)
در ضمن، من میدونم یه چیزیت هست!
حالا ببین کی گفتم.
نمیپرسم چی چون فکر میکنم گاهی فقط کافیه بدونی که هستم، و گوشام مال توئه. هر وقت که خودت بخوای میگیشون...
بیشتر از هر چیز دیگهای که تا به حال نوشتی، این نوشتهات شبیه من و درون منه. میتونم جمله به جمله و بعضی جاها حتی کلمه به کلمهاش رو لمس کنم و یه عالمه در موردش بگم...
خواب همیشه اولین و شاید تنها راه حل من بوده. هم درد بوده هم درمان! هم از بینشان بودن گفته و هم خودش نشانه بوده.
به قول جملهای که نمیدونم از کدوم نویسندهاس:
نمیخوام که بیدار شم، تو بیداری همه چیز به هم میریزه.
ساعتهای متوالی به بیداری دچارم، در حالی که وجودم درونم داره پهلو به پهلو میشه. بعد از اون ساعتهایی بیوقفه میخوابم و گریزانم از بیداری که آرامش رو حتی در کابوسهام بیشتر میبینم تا در بیداری. که کابوسهای خواب تموم میشن در حالیکه میدونی کابوسن و کابوسهای بیداری تمومی ندارن و هیچ وقت نمیشه وسطشون بیدار شد...
اگر همینجوری ادامه بیدم کامنتم از پستت طولانیتر میشه... فقط میتونم بگم لحظه به لحظهی این روزهای منو نوشتی.
عالی بود. ممنون
من آن بند دوم متنتان را کاملاً موافقام. درضمن خیلی هم زیبا توانستهاید مفهوم مدنظرتان را القا کنید.
هنک میکنیم از این همه توصیفات زیبا و لال میشویم!!
همیشه اسمت رو دیده بودم اما تا حالا به وبت نیومده بودم. عالی بود. نوشته هات به دلم نشست.
و اما: حکایت خواب ها:
خواب هایم از من فرار می کنند.مدتیست. ذهنم مشوش است و نگران پیشامد های بیداری. خوابم از غوغای درون ذهنم فرار می کند. و آنقدر دور می نشیند که تا به آغوشش برسم صبح شده و باز زمان بیداری...
*حیاط خلوت
سرور همیشه وقتی حرف میزنی دوست دارم من گوش باشم و تو صوت، بعد تا ته دنیا بشنومت، حتی گاهی حس می کنم منو بهتر از خودم توصیف می کنی، این میشه که مشتاق به بیشتر شنیدن می شم. پس دیگه حرفاتو قورت نده، یا به قول خودت خودسانسوری نکن، زیاد یا کم من دوست دارم تا تهشو بشنوم.
تو این مدت هم خیلی یادت کردم، (4شب پشت همم که تو تو خوابام بودی) به نوعی خواباتو می شناسم، یعنی تو خوب شناسوندیشون، این روزا همه چی شبیه به خوابه، انگار تو خوابه، نمی دونم، مرسی که از شباهتا نوشتی، اما کاش می گفتی نمی فهمی چی گفتم، حداقل واسه این روزا...
.
درمورد اون یه چیزم آره می دونم که می دونی... مرسی از بودنت، اومدنت، موندنت... فقط همینجا بگم که چیز خاصی نیست اما اگه همینم به تو نگم پس به کی بگم؟ :×
جاتم گذاشتم رو دلم، عالی هم خودتی، من ممنون :****
*اغلن کبیر
واسه من انگار دوره ایه، می ترسم از روزی که حاجتم بشه طبیعت
ممنونم اغلن، ازینکه سر میزنی و نظر می دی :)
*سینا
ای سینای زیبا بین، لطف داری، مگرنه همچین زیبا هم نبود که :) لطفا سکوت هم نکن :دی بعد میشه به من بگی "هنک می کنیم" یعنی چی؟ فرهنگ معین و دهخدا رو هرچی زیر و رو کردم معنی ای که تو اینجا بکار بیاد پیدا نکردم، اصطلاحه شاید؟ :"> ببخشید دیگه، من ادبیاتم نم برداشته، لطفا زیر و زبرشم بزار که درست بخونم :">
*رها
چقد این چیزی که نوشتی محسوسه، کلا مدلای جور واجور خوابو تجربه کردم، اینی که نوشتی رو هم یه دوره ای خیلی بد تجربه کردم...و تو چه خوب توصیفش کردی رها.
خوشحالم از حضورت، بازم سر بزن :)
ارسال یک نظر